۴۵ سال صداقت در قصابی محله ایثار
پیشبندی بلند بر تن که رد خون در چند جای آن دیده میشود، سبیل چخماقی، چشمهای سیاه و نگاههای سنگینی که چندلحظه بیشتر نمیتوان آن را دوام آورد، بهویژه اگر با صدایی کلفت و خشدار، همراه باشد؛ قصاب قدیمی محله ایثار، هیچکدام از اینها را ندارد.
او نقطه مقابل تمام چیزهایی است که در سریالهای طنز از یک قصاب دیدهایم. سر و ریش کوتاه، صدایی آرام و لبخندی که از چهرهاش جدا نمیشود با چاشنی پاکدستی و مردمداری، از حسن جوانشیر، چهرهای موجه و مورداعتماد میان اهالی محله ساخته است. به قول خودش ۴۵ سال است که در همین مغازه یازدهمتری، با دادن گوشت مرغوب به دست مردم، راه صداقت را پیش گرفته است و روزگار را با برکت رزق حلال، سپری میکند.
مجوز شماره ۲۶۴
«پدرم حاجیمحمد، در کار خرید و فروش گوسفند بود. به واسطه شغل او، من هم سراغ قصابی رفتم. آن موقع شانزدهساله بودم و دبیرستان را بهواسطه شلوغیهای اول انقلاب، بیخیال شده بودم. در یک دکان قصابی که میافتاد مفتح۳۱، دو سال شاگردی کردم و بعد کاسبیام را آوردم به خیابان علیمردانی که به بیستمتری طلاب معروف بود.»
حاجحسن نگاهش را از در و دیوار مغازهای که جوانیاش را در آن سپری کرده است، به سمت قاب عکس پدر مرحومش میبرد و میگوید: خدا بیامرز این مغازه را با یک مجوز قصابی خرید به ۱۷۰هزارتومان. به نرخ سال۵۹، رقمی بود برای خودش. آن زمان ارزش جواز کسب از خود ملک بیشتر بود. کارم را با جواز شماره۲۶۴ اینطور شروع کردم.
یک یخچال آلمانی، ترازوی سنگی، چرخ گوشت برقی رومیزی، چاقو و ساطور، میخهایی که برای آویزانکردن لاشههای گوشت روی دیوار کوبیده شد و چند تکه روزنامه باطله برای دادن گوشت به مشتری؛ اینها همه چیزهایی بود که برای شروع کار لازم داشت. در این سالها، چیز زیادی عوض نشده است؛ ابزارهای کار، همان است، قدری نونوارتر با مشتریهایی که نسبت به گذشته، کمتعداد شدهاند.
گوشت، کیلویی ۱۲ تومان و پنجزار
«برعکس حالا که مردم، برنجخور و ماکارونیخور شدهاند، قدیم، غذای اصلی مردم آبگوشت بود. خانه خودمان، سیروز ماه مبارک، سحرها آبگوشت داشتیم. بیدار که میشدیم و سر سفره مینشستیم، ناخودآگاه شروع میکردیم به ریزکردن نانها تا تلیت کنیم توی کاسههای آبگوشتی که مادرم از آشپزخانه میآورد.
با اینکه نود درصد مشتریهایم در بیستمتری طلاب، از قشر مستضعف بودند، قدیم، فروش گوشت خیلی بیشتر از الان بود. روزی تا پانزدهلاشه گوسفند به فروش میرفت. گوشتها را از کشتارگاه شیرودی میآوردند که شده است فرهنگسرای غدیر. الان فروشم در بهترین حالت، شده است پنج لاشه. راضیام. شُکر.»
حاجحسن، حافظهاش را زیرورو میکند و ادامه میدهد: کمترین قیمتی که از گوشت گوسفند یادم میآید، کیلویی ۱۲تومان و پنجزار است. بعد شد ۲۵ تومان، ۳۵تومان، ۷۰تومان و همینطور بالا و بالاتر تا الان که رسیده است به هشتصدو خردهایهزارتومان.
برای اینکه ارزش ۱۲تومان قدیم را بهتر متوجه شویم، میگوید: قدیم این دور و اطراف، کارگاه قالیبافی زیاد بود. اجرت هر قالیباف، روزی پنج تا تکتومانی بود و میتوانست با ۵ روز کار کردن، دو کیلو گوشت گوسفند بگیرد.
مشتریهای دیروز و امروز
آنطورکه قصاب قدیمی محله ایثار میگوید، نهفقط میزان خرید، بلکه شیوه خرید و بهتر است بگوییم سبک زندگیها هم عوض شده است؛ «۷صبح، اهالی محل صف درست میکردند جلو مغازهام. همه میآمدند خرید تا ناهار را زودتر بار بگذارند. خریدها روزانه بود، در حد چند سیر و هر سیر، ۷۵گرم.
بعضیها هم در حد نیممن میخریدند که میشد یکونیم کیلو. گوشت، فقط گوسفندی بود و گوشت گاو برای کسانی بود که وضع مالیشان خیلی بد است. قدیمها مردم، نسیهگرفتن برای خوراکی را بد میدانستند. وقتی میگفتم گوشت ببرید، بعدا پولش را میآورید، جواب میدادند: به شکممان میگوییم بعدا بخورد.»
شاید رونقنداشتن کاسبی در این خیابان به همین دلیل باشد؛ اینکه اینجا خاک مرده پاشیدهاند
او از گذشته به سالهای اخیر، گریز میزند و ادامه میدهد: امروز مردم گوشتهایی را میخورند که قدیم نبود. کبک و بلدرچین یک نمونهاش. مصرف مرغ هم تا قبل از جنگ تحمیلی و کوپنیشدن جنسها، در حد صفر بود. الان خریدها افتاده است سمت عصر و شب. حتی اگر صبح زود هم مغازه را باز کنم تا ۱۰ صبح محال است حتی یک مشتری بیاید. او کار یکی از مشتریهایش را راه میاندازد؛ بانوی سالخوردهای است که قبلا گوشت برده است و آمده تا ۵۰۰هزار تومان کارت بکشد.
خاک مُرده
حاجحسن از پشت شیشه مغازه، بیرون را برانداز میکند. عابران پیاده، کمترند و خودروهای عبوری، بیشمار. او روزهایی را به خاطر میآورد که در این راسته، هیچ خودرویی تردد نمیکرد و وسیله ایاب و ذهاب، گاریهای اسبی و درشکه بود.
سوارههای آن نیز، گاهی زندهها بودند و گاهی مردهها؛ «خیابان شهیدعلیمردانی یکی از خیابانهای اصلی کوی طلاب بود بهسمت قبرستان گلشور. گوشت دست مردم میدادم و حواسم بود به گاریهای اسبی که تابوت حمل میکردند. جنازهها که میرسیدند به نزدیکی گلشور، جمعیت عزادار هم اضافه میشد.»
میگوید که بیش از نوددرصد مشتریها و هممحلهایهای قدیمیاش فوت کردهاند و او از پشت شیشه همین مغازه، تشییعشان را دیده است؛ «شاید رونقنداشتن کاسبی در این خیابان به همین دلیل باشد؛ اینکه اینجا خاک مرده پاشیدهاند.»

برکت، مهمتر از منفعت
قبول دارد که امکان حق و ناحقکردن در شغل قصابی زیاد است؛ مثلا سنگدان مرغ را چرخ کنی و مخلوط با گوشت قرمز، بدهی دست خلقا.... اینکه اهالی محله ایثار به او اعتماد دارند، یعنی او اهل این حرفها نیست. میگوید: من در این ۴۵سال، حتی یک بار از این کارها انجام ندادهام. برای همین در دامپزشکی و اتحادیه، یک پرونده هم ندارم. از من میشنوید، با مردم اگر روراست و صادق باشید، برکت کارتان، بیشتر از منفعتش میشود.
او از همصنفهای خودش، کسانی را به یاد میآورد که به این مسائل اعتقاد نداشتند؛ مثلا قصابی که مخلوطکردن گوشت قرمز و سفید و غالبکردن آن به مشتری را چند دهه پیش، باب کرد؛ همهشان قصابهای خیلی پولداری شدند، اما این پولها خرج خوشیهایشان نشد. بد زندگی کردند و بد مُردند. بگذریم. خدا عاقبت همهمان را ختم به خیر کنند.
مردمی بودن حاج حسن را دوست دارم
هاشم اسماعیلآبادی، همسایه حاج حسن
حاجحسن را از سیسال پیش میشناسم، وقتی چهاردهپانزدهساله بودم و همراه پدرم میآمدیم از قصابیاش خرید میکردیم. آن زمان در بیستمتری طلاب، قصابی دیگری نبود. الان هم که گوشتفروشیها زیاد شدهاند، باز هم خریدهای خردهام از قصابی اوست، نه جای دیگر. اطمینان دارم به کیفیت گوشتی که میدهد. اهل غل و غش نیست، که اگر بود، مال و منالش بیشتر از این حرفها بود.
این اخلاق حاجحسن را دوست دارم که مردمدار است. بودهام درِ مغازهاش و دیدهام که وقتی پیرزن و پیرمردهای نیازمند محله از جلو مغازهاش رد میشوند، صدایشان میزند. بیسروصدا، یک تکه گوشت میپیچد توی پلاستیک و میدهد دستشان، بدون آنکه پولی بگیرد. اهل دعوا و مرافعه هم نیست. حتی اگر مشتری با او درشتی کند، جواب نمیدهد تا غائله، فیصله پیدا کند.
* این گزارش یکشنبه ۱۱ آبانماه ۱۴۰۴ در شماره ۶۳۷ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.
